به نام یکتا خالق هستی
سلام به عزیزان تازه وارد . به جوانان پاک و با صفا . به دختران نجیب و باحیا . به پسران غیور و باایمان .
ورودتونا به دانشگاه صنعتی اصفهان تبریک میگم .منم یه زمانی مثل شما صفری بودم(ه ه ه ی . یادش بخیر . کجایی جوونی؟؟؟)
یادمه وقتی که نتیجه ها اومد و فهمیدم که باید بیام دانشگاه صنعتی اصفهان. پیش خودم کلی خیال پردازی کردم . شبا قبل خواب به کلاسا ،به استادا و به فضای علمی دانشگاه فکر می کردم .پیش خودم می گفتم من دارم می رم توی دانشگاهی که سربازان علمی کشور اونجا درس خوندن و میخونن(!!!) دانشگاهی که توش همه دنبال علمن (!!!)دانشگاهی که استاداش هر کدوم یک دانشمندن(!!!) استادایی مثل پروفسور حسابی. اما . . .
یادش بخیر . روز اول که اومدیم دانشگاه چند نفر از هم رشته ای هامون ما را تو کل دانشگاه گردوندن . همه جا را بمون نشون دادن . ( ولی نه اونجوری که بود بلکه اونجوری که میخواستن )
خلاصه گشتیم و گشتیم تا رسیدیم دم در دانشکده . همون سنگر به اصطلاح علم (یا به اصطلاح سنگر علم )
ما که بچه ی شهرستان بودیم تا حالا ندیده بودیم دختر و پسر اینجور با هم . . .
پیش خودم گفتم اگر اینانند سربازان علمی کشور پس لابد اینجا هم دانشگاه نیست بلکه . . .
ولی کم کم این صحنه ها عادی شد . توی تالار که رفتیم از این صحنه ها بیشتر دیدیم . البته با یه مقدار حیای بیشتر (فکر کنم بهتر بود بگم خجالت ). مشخص بود بچه ها تازه کارن . هیچ بهونه ای بهتر از جزوه نداشتن .
و این جزوه بود که می رفت و می آمد و خدا می داند که دگر چه می رفت و نمی آمد .
خلاصه به مرور موها بود که اتو می شد . چادرها بود که می رفت عقب و . . .
و اما در خوابگاه . . . تحلیل وقایع روزانه
هر کسی می گفت از کسی که تو نخشه یا کسی که تو نخشه . دوستای زیادیم تو این راه تلف شدن . دیدم عزت نفس بچه ها را که خرد شد .نمازها را که قضا شد .سیگارها که کشیده شد . اشک ها که ریخته شد و . . .
و بی چاره بچه های بی پناه خوابگاه . فرزندان دور از خانه و خانواده . دختران نیازمند به آغوش و بوسه ی پدر. و پسران تشنه ی نگاه محبت آمیز مادر .
و دانشگاه چه بد راهی را به ما نشان داد.
و من از راه رفته با شما سخن می گویم . از دوستانی که در این راه از دست دادم . از جوانان پاکی که آلوده شدند . از . . .
به امید پاک ماندن شما پاکان
به نام درمان همه ی دردها
چرا می گویند سرطان بد است ؟ چرا می گویند ایدز بد است ؟
مگر بد است که انسان مرگ خود را نزدیک ببیند ؟مگر بد است که هر نماز را به نیت آخرین نماز بخوانی؟
مگر بد است که در هر لحظه یاد خدا کنی؟مگر بد است که . . . ؟
اگر این طور شد باز هم نماز را مهمل می شماری؟باز هم ظلم میکنی؟باز هم راحت دروغ می گویی؟باز هم راحت گناه میکنی؟
مسلم است که نه . چون می دانی دیگر فرصتی نداری. هر لحظه ممکن است بار سفر ببندی. پس ، از لحظه لحظه ی عمرت حداکثر استفاده را می کنی و این زمان اندک را غنیمت می شماری. به راستی زندگی این گونه بهتر نیست؟
چرا ؟ چرا؟ چرا؟
چرا تا دچار دردی می شویم حلالیت می طلبیم ؟چرا به محض اینکه پزشکان ما را جواب کردند وصیت نامه می نویسیم؟
مگر قبلش قرار بود زنده بمانیم ؟
به راستی کدامیک از لحظه ای بعد خود خبر داریم ؟
هیچ کس خبر ندارد ولی همه در روزمرگی و روزمردگی گم شده ایم . با خود فکر می کنیم مرگ برای دیگران است و ما همیشه هستیم. ولی به محض شنیدن نام سرطان ، ایدز یا هر درد دیگری به تکاپو می افتیم .
دست و پا می زنیم .
با سوز نماز می خوانیم .
با عشق خدا را صدا می زنیم .
چرااااااا؟؟؟
چون مرگ را نزدیک می بینیم .
و این از فواید سرطان و ایدز است .
پس چه بهتر است قبل از اینکه مرگ برسد ما او را ببینیم .
و چه ساده است دیدن مرگ .
خدایا شکرت که سالمم ولی دیدگان حقیقت بین را باز کن تا این حقیقت را ببیند .