به نام آنکه برترین معشوق عالم است
صورتم گرم شد . دستانم هم ... . احساس خیلی خوبی بود . با صدایی ناز و لطیف صدایم میزد . خیلی آرام و باوقار . آرام آرام چشم هایم را باز کردم . گویا فرشته بود . همان صورت زیبا و جذاب همیشگی . خیلی نورانی بود مخصوصا با آن چادر نماز سفیدش . گفت : "پیش نماز که نباید این قدر دیر از خواب برخیزد . برخیز . برخیز. صدای اذان به گوش می رسد ."
با طراوت از غفلتکده ی خویش جدا شدم . هیچ چیز برایم بهتر از این نبود که روزم را با بوسه ی عشق و نوازش یار و صدای دل نشین او آغاز کنم . خیلی شادی آور بود .
با همان چشمان نیمه باز به مسجد ( محل نماز خواندنمان ) نگاهی انداختم . سجاده ی او پهن بود . در چهره ی نازنینش خیره شدم . هنوز آثار سجده و اشک ِ الهی العفو بر چهره اش نمایان بود . به او گفتم : ما هم در بین آن چهل بهره مند از دعای شما بودیم ؟خنده ای بهشتی بر لبانش نشست و گفت :" وقت تنگ است و یار منتظر دیدار . اذان تمام شد ." همیشه کارش بود . نمیگذاشت از نماز شب هایش با او سخن بگویم . نمیخواست کسی بداند بین او و خدایش چه می گذرد . حتی من .
رفتم و آب حیات بر جان مرده ام زدم . عبای بندگی را بر دوش انداختم . جلو ایستادم و الله اکبر گفتم . او نیز با من الله اکبر گفت . با هم نماز میخوانیدم و بالا می رفتیم ولی او از من بالاتر بود . به حال او غبطه می خوردم .
نماز که تمام شد . گفت : مقبول درگاه معشوق
گفتم : من که خوب عاشقی نبودم برای معشوقم ولی خوشا به حال تو که هستی .
چهره اش را در هم کشید و غضبناک نگاهی به من کرد . ولی طاقت غضب نداشت . آرام خندید و خندیدم و خندیدیم .